پسرک روزنامه فروش
نویسنده:
مهدی حسین
مترجم:
صمد بهرنگی
امتیاز دهید
سرآغاز داستان:
پسرک روزنامه فروش وقتی جلوی دکه های بقالی رسید، گردن چون نخ گلابی خودش را سیخکی گرفته با تمام زوری که داشت فریاد زد:
- ملانصرالدین، ملانصرالدین!
کربلایی ریش حنایی که روی چهارپایه دم در دکانش نشسته چرت میزد، مثل اینکه به پهلویش سقلمه زده باشند، چندشش شد. ترسیده چشمهایش را باز کرد. به پسرک که درست بیخ گوشش با صدای زیلی جیغ می زد، چپ چپ نگاه کرد...
بیشتر
پسرک روزنامه فروش وقتی جلوی دکه های بقالی رسید، گردن چون نخ گلابی خودش را سیخکی گرفته با تمام زوری که داشت فریاد زد:
- ملانصرالدین، ملانصرالدین!
کربلایی ریش حنایی که روی چهارپایه دم در دکانش نشسته چرت میزد، مثل اینکه به پهلویش سقلمه زده باشند، چندشش شد. ترسیده چشمهایش را باز کرد. به پسرک که درست بیخ گوشش با صدای زیلی جیغ می زد، چپ چپ نگاه کرد...
آپلود شده توسط:
Mahsaa
1401/01/22
دیدگاههای کتاب الکترونیکی پسرک روزنامه فروش